هر چه فکر میکنی نمیفهمی یکدفعه سروکلهش از کجا پیدا شد. نمیفهمی چه شد. فقط یکدفعه چشم باز کردهای و دیدهی دوستش داری.
هر چه فکر میکنی که شما دو نفر چه ربطی میتوانید بههم داشته باشید، هر چه دنبال وجوه مشترک میگردی، هر چه دنبال چیز خارق العادهای در وجودش میگردی، پیدا نمیکنی.
و باز میمانی انگشت به دهن که بین این همه آدم چرا شما دو نفر باید با هم دوست شوید؟!
...
بیشتر که فکر میکنی انگار همیشه همینطور بوده است. اصلا انگار قاعدهی دل همین است؛ همین بیقاعده بودنش. همین که نفهمی چه شد؟ کِی شد؟ چرا شد؟ و... فقط چشم باز کنی و ببینی دوستش داری...
درگوشی:
گاهی عاقلانه مینشینم به دودوتا چهارتا. اینجوری که نمیشود!
|
چند روز است به آدمها فکر میکنم.
آدمهای مجازی.
چقدر قابل شناختند؟ همین هستند که توی وبلاگ و توییتر و فرندفید داد میزنند؟ همینی هستند که توی چت میخندند و گریه میکنند؟
من چی؟ من هم شدهم یک آدم مجازی برای آنها!
من هم همینم که توی وبلاگم هستم؟ همین که چت میکند، توییت میکند، کامنت میگذارد و...؟
به آدمهای مجازی زندگیم فکر میکنم. به اینکه در دنیای واقعیم چه جایی دارند؟ کجای زندگیم نشستهاند؟
به آمدنها و رفتنها فکر میکنم... به خودکشیها، بازگشت به زندگیها و...
به اینکه روابط ما آدمهای مجازی قانون و قاعده هم برمیدارد؟ قانون و قاعدههای رسمی را بیخیال شو! منظورم همین قانونهای نانوشتهی روابط بین فردیست.
اصلا میتوانیم اخلاق را هم، توی این زمین بازی مجازی راه دهیم؟!
اخلاق دنیای واقعی را میگویم! همان که پایبندت میکند به خیلی چیزها. همان که حتی اگر از زمین و زمان هم خسته شده باشی نمیگذارد بروی و پشت سرت را هم نگاه نکنی. همان که با تو کاری میکند که در بدترین شرایط هم نتوانی بیخیال اطرافیانت شوی...
درگوشی:
آدمهای مجازی هنوز برای من آدمند، گرچه شاید برای خیلیها آیدی باشند به نام ابهام!
|
|
لیست یادداشتهای آرشیو نشده |
|