سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از روی دوستی نگریستن به چهره دانشمند عبادت است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
ما دو نفر
سوتک ( پنج شنبه 88/2/3 :: ساعت 7:5 عصر )

هر چه فکر می‏کنی نمی‌فهمی یک‌دفعه سروکله‌ش از کجا پیدا شد. نمی‌فهمی چه شد. فقط یک‌دفعه چشم باز کرده‌ای و دیده‌ی دوستش داری.
هر چه فکر می‌کنی که شما دو نفر چه ربطی می‌توانید به‌هم داشته باشید، هر چه دنبال وجوه مشترک می‌گردی، هر چه دنبال چیز خارق العاده‌ای در وجودش می‌گردی، پیدا نمی‌کنی.
و باز می‌مانی انگشت به دهن که بین این همه آدم چرا شما دو نفر باید با هم دوست شوید؟!
...
بیشتر که فکر می‌کنی انگار همیشه همین‌طور بوده است. اصلا انگار قاعده‌ی دل همین است؛ همین بی‌قاعده بودنش. همین که نفهمی چه شد؟ کِی شد؟ چرا شد؟ و... فقط چشم باز کنی و ببینی دوستش داری...

درگوشی:
گاهی عاقلانه می‌نشینم به دودوتا چهارتا. این‌جوری که نمی‌شود!



  • کلمات کلیدی : عقل، دل، دوستی، روابط بین فردی

  • سوتک ( یکشنبه 88/1/30 :: ساعت 1:59 صبح )

    چند روز است به آدم‌ها فکر می‌کنم.
    آدم‌های مجازی.
    چقدر قابل شناختند؟ همین هستند که توی وبلاگ و توییتر و فرندفید داد می‌زنند؟ همینی هستند که توی چت می‌خندند و گریه‌ می‌کنند؟
    من چی؟ من هم شده‌م یک آدم مجازی برای آن‌ها!
    من هم همینم که توی وبلاگ‌م هستم؟ همین که چت می‌کند، توییت می‌کند، کامنت می‌گذارد و...؟
    به آدم‌های مجازی زندگی‌م فکر می‌کنم. به این‌که در دنیای واقعی‌م چه جایی دارند؟ کجای زندگی‌م نشسته‌اند؟
    به آمدن‌ها و رفتن‌ها فکر می‌کنم... به خودکشی‌ها، بازگشت به زندگی‌ها و...
    به این‌که روابط ما آدم‌های مجازی قانون و قاعده‌ هم برمی‌دارد؟‌ قانون و قاعده‌های رسمی را بی‌خیال شو‌! منظورم همین قانون‌های نانوشته‌ی روابط بین فردی‌ست.
    اصلا می‌توانیم اخلاق را هم، توی این زمین بازی مجازی راه دهیم؟!
    اخلاق دنیای واقعی را می‌گویم! همان که پای‌بندت می‌کند به خیلی چیزها. همان که حتی اگر از زمین و زمان هم خسته شده باشی نمی‌گذارد بروی و پشت سرت را هم نگاه نکنی. همان که با تو کاری می‌کند که در بدترین شرایط هم نتوانی بی‌خیال اطرافیانت شوی...

    درگوشی:
    آدم‌های مجازی هنوز برای من آدمند، گرچه شاید برای خیلی‌ها آی‌دی باشند به نام ابهام! 




    سوتک ( جمعه 88/1/21 :: ساعت 11:0 صبح )
    چشم‌هام رو می‌بندم و عمیق‌تر از قبل نفس می‌کشم.
    نه‌خیر! خبری نیست. مثل سال‌های قبل هیچ حس خاصی نمی‌آد سراغم و باز تنها چیزی که بین همه‌ی فکر و خیال‌های درهم و برهمِ تویِ مغزم خودش رو بیشتر از بقیه به رخ می کشه، دعوای بین عقل و دله!
    نه این‌که دعوا باشه‌ها، نه! مونده‌م تو این که حد عقل کجاست؟ تا کجا می‌تونه ابراز وجود کنه و کی وقتیه که پاش رو از گلیمش درازتر کرده؟
    به کار عاشقانه و کار عاقلانه فکر می‌کنم و دلم می‌خود مثه اردوای سال‌های قبل بتونم راحت عاشقانه نگاه کنم. چشم‌هام رو می‌بندم و باز نفس عمیق...
    نمی‌شه! دو دوتا چهارتاهای عاقلانه ولم نمی‌کنه.
    کاری به کار شهدا ندارم‌ها! که به قول حاج آقا پناهیان، شهدا در عاشقانه‌ترین لحظات شهادت، عاقلانه عمل کرده‌ن. البته بماند که این عقل، در زمره‌ی عقل معاد است و من هنوز درگیر عقل معاش‌م. اما فکر می‌کنم روشن کردن حد و اندازه و قد و قواره‌ی همین عقل معاش هم- لاقل برای من، اونم تو این مقطع زمانی- مهمه!
    سخته تعیین حد و مرزش. کاش می‌شد فهمید این توجیه‌های عقلانی، واقعا حرف عقله یا همون توجیه‌ه؟!



    <      1   2   3      

    لیست یادداشتهای آرشیو نشده