سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل دفتر دیده است . [امام علی علیه السلام]
ما دو نفر
سوتک ( پنج شنبه 88/4/4 :: ساعت 11:36 عصر )

شب آرزوها...!؟

می‌گفت «دعا که می‌کنی چی می‌گی؟»
چند لحظه موندم... دعا که می‌کنم چی می‌گم؟
وقتی قرار نیست ادای بزرگترا رو در بیارم و دست به دامن مفاتیح و صحیفه و ... بشم،‌ دعا کردن سخت می‌شه.
هزار بار موقع دعا کردن یاد این روایت افتاده‌م که حتی نمک غذاتون رو از من بخواید... و من روم نشده دعاهای کوچیک و زمینی بکنم.


دعا کردن بلد نیستم... شما دعایم کنید!



  • کلمات کلیدی : دعا، لیلة الرغائب

  • سوتک ( جمعه 88/3/29 :: ساعت 7:25 عصر )

    ...
    11
    دماوند از دور پیداست
    پرواز من اما
    به نوک همین آسمان‌خراش نزدیک
    ختم می‌شود
    امان از این فرش‌های ماشینی!


    12
    تحمل نهنگ هم حدی دارد
    این همه دروغ هر معده‌ای را سوراخ می‌کند
    بالا می‌آورد
    پینوکیو و دماغش را
    و به اعماق اقیانوس می‌گریزد
    حالا از آن همه کدو بر ساحل
    پیرمرد هیچ سهمی ندارد
    و مگر می‌توان با آن شکم گرسنه دعا کرد
    پسری از این هیزم بی‌معرفت سبز شود؟!


    13
    می‌دمد
    نمی‌شود
    می‌دمد
    نمی‌شود
    یک شیشه قرص خواب‌آور که کم نیست!...
    صلیبی بر گور می‌کوبد
    و در کلاس تضمینی ثبت نام می‌کند
    او حتما باید پزشکی بخواند


    14
    کوه و آسمان شهادت می‌دهند
    سه هزار سالی باید گذشته باشد
    لباس‌هایم اما عجیب نیست
    سکه‌هایم سیرم می‌کنند
    و به چشم سربازانی آشنا می‌آیم
    که نام دقیانوس بر قنداق مسلسل‌هایشان...
    غار در خواب ادامه یافته است
    من هم دوباره
    احتمالا خواب ندیده‌ام که بیدار شده‌ام؟


    15
    عبدالباسط دچار افسردگی شد
    آن‌قدر که تنها بر رف نشست
    عبدالباسط آسم گرفت
    آن‌قدر که خاک خورد
    عبدالباسط سکته کرد
    دارد می‌میرد
    و ما شماره اورژانس را به یاد نمی‌آوریم...

     




    سوتک ( دوشنبه 88/3/4 :: ساعت 5:0 عصر )
    ...
    6
    پیراهن معطر را
    در اعماق پستو
    پنهان می‌کند
    و بغض را
    در اعماق گلو
    راه می‌افتد
    از بهترین چشم‌پزشک شهر برایش وقت گرفته‌اند...

    7
    باید تعبیر می‌شد
    اما هفت سال سوم هم نمی‌بارد
    هفت سال‌های بعد هم
    دیگر آسمان نوازش هیچ ابری را به یاد نمی‌آورد
    و هیچ دلوی به صید گنج نمی‌رود
    هیچ خوابی در ته چاه تعبیر نمی‌شود
    و گرگ‌های گرسنه به بهشت می‌روند...

    8
    ما هنوز به ساحل نرسیده‌ایم
    و او
    آن دورها بر عرشه‌ی ناوبر هواپیمایش پیداست
    دریا وظیفه‌اش را
                 به یاد نمی‌آورد
    تا در ساحل به دام جنگنده‌ها بیفتیم
    و ترکشی به قلب اژدهایمان اصابت کند
    تا شکار شویم
    و در یک گوانتانامو
    دفنمان کنند...

    9
    نه چشمه را می‌یابیم
    نه حتی راه نجات از این صحرا را
    بی‌سیم‌ها لال شده‌اند
    و جیپ‌ها خسته‌
    به نزدیک‌ترین سراب
    همان‌قدر نمی‌رسیم
    که به تو
    و هلیکوپترهای نجات
    قرن‌ها بعد
    سرانجام‌
    در نقش تو ظاهر می‌شوند...

    10
    باز هم تمام خودت را می‌دمی در نی
    سنگ حتی به شوق
    زبور می‌خواند
    گوسفندان تو اما
    در کنسرت گرگ‌ها
    برک می‌زنند...

    ادامه دارد...





    سوتک ( شنبه 88/2/26 :: ساعت 4:3 عصر )

    1
    چند بار
    چقدر
    سقوط؟
    هر بار
    قدری از تو
    کم‌ می‌شود
    دیگر نمی‌شناسمت
    این تویی که حتی برگ چنار را کنار گذاشته‌ای؟


    2
    - شنوندگان عزیز!
    هوا تا غروب قرن‌ها بعد صاف و آفتابی خواهد بود...
    کشتی خلوت می‌شود
    آخری لاک پشت پیری است که غرولند می‌کند:
    - «خیلی وقته که سازمان هواشناسی اشتباه نکرده.»
    و با زنش می‌زند بیرون...
    رادیو در خالی کشتی
    موزیک تندی شلیک می‌کند...


    3
    چکش قاضی نورنبرگ یعنی:
    «آن تبر دلیل محکمی نیست
    بت بزرگ بی‌گناه است...»
    و مظنونی جز تو کو؟
    این هم آشوییتس
    و آتشی که هیچ توصیه‌ای را نمی پذیرد...


    4
    تو به گیسوان غارت‌شده‌ی زنت فکر می‌کنی
    شیطان به آخرین راه‌حل ممکن:
    چراغ قرمز
    ترافیک عصر پنج شنبه
    یکی از چهارراه‌های تهران...


    5
    این فرشته گریان مقصر نیست
    ترافیک کور غروب
    گوسفند را به تأخیر انداخته است
    و کارد
    سنگ را
    بریده است
    آن‌گونه که گلوی نازک تو را...

    ادامه دارد...
    در گوشی:
    1. شاعر: حمیدرضا شکارسری
    2. زندگی در این روزگار سخت است... شاید هم وحشتناک. من هنوز به معجزه باور دارم... شاید هم امید!




    سوتک ( دوشنبه 88/2/21 :: ساعت 11:49 عصر )
    فلاکس چای رو گذاشته بود کنارش. تلویزیون رو هم با صدای بلند روشن کرده بود، اما سرش روی میز بود و خوابش برده بود.
    چقدر شبیه من بود:

    پاسبان حرم دل شده‌ام شب،‌ همه شب
    تا در این پرده جــز اندیشــــه او نگــــذارم


  • کلمات کلیدی : دل، من، خدا، نگهبان، شب، خواب، غفلت

  • <      1   2   3      >

    لیست یادداشتهای آرشیو نشده